خاطره شهید: موضوع:کنار نکش حاجی بسم الله را گفته ونگفته شروع کردم به خوردن.حاجی داشت حرف میزد وسبزی پلو را با تن ماهی قاطی میکرد.هنوز قاشق اول را نخورده،رو به عبادیان کرد وپرسید:عبادی!بچه ها شام چی داشتن؟ -همینو -واقعا؟جون حاجی؟ نگاهش را دزدید وگفت:تن رو فردا ظهر میدیم. حاجی قاشق رو برگردوند.غذا در گلویم گیر کرد. -حاجی جون به خدا فردا ظهر به شون میدیم. -حاجی همین طور که کنار میکشید گفت:به خدا منم فردا ظهر میخورم. منبع:(یادگاران ،کتاب همت،ص53.
نوشته شده توسط یک گمنام در جمعه 87/2/13 و ساعت 1:0 صبح | نظرات دیگران()