خاطرات
با چشمانش دل آدم را صید میکرد و با سخنانش ذبح.خواب را از من گرفته بود. عکس اش را بر در و دیوار خانه و اندرونی دلم قاب گرفته بودم اما دلم سیری نداشت. در خواب هم با دلم بازی میکرد و بالاخره دیوانه ام کرد و آواره بیابان شدم..
دکتر نمیخواست. هر ننه قمری میتوانست بفهمد که عاشق شده ام و درد بی درمان ام چاره نداشت.خوش به حال لیلی و مجنون که هم دیگر را دیدند بودند و عاشق شدند. اما من هیچ وقت نتوانستم از این سوی شیشه و پنجره جام جم لیلی ام را ببینم..
بیابانگردی ام که تمام شد راهی کوی لیلی شدم اما به ناگاه دیدم بر سر کوچه لیلی من نوشته اند
دیر امدی
روح بلند لیلی به لیلا پیوست..
بر سر و صورتم زدم و گریبان دریدم خیلیها گمان میکردنددیوانه شده ام. اما خوب که نگاه کردم دیدم این لیلی من هزار هزار مجنون دارد و من غاغم!
پس بنده خدا حق داشته فقط در خواب تحویلم بگیرد و به خوابم بیاید . گفتم خواب به یاد اربعین وفاتش افتادم که برای دلجوئی به خوابم آمد و به اندازه همه عمرش به من بوسه داد و گفت:
عزیزم خودت را وارد دعوای لنگه کفش نکن..
حالا بیست سال از آن خواب صبحگاهی میگذرد و دیگر نگاه هیچ لیلی من را گرفتار نکرده. خدا را شکر هنوز هم نه گرفتار لنگه کفش راست و نه گرفتار لنگه کفش چپ کسی نشده ام. شاید به خاطر همین است که پا برهنه ام..
لیلی دل من امشب بیست سال است که دیگر با هیچ مجنون ای زمینی حال نمیکند او اینک خود دور سر لیلی میگردد که هم لیلی است و هم مجنون...
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا قطعنامه را قبول کرد لیلی!!!
از : مسعود ده نمکی