خاطرات
بسم الله الرحمن الرحیم
بستنی
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد . پسربچه پرسید : " یک بستنی میوه ای چند است ؟ " پیشخدمت پاسخ داد " 50 سنت " . پسربچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد . بعد پرسید : " یک بستنی ساده چند است ؟ "
در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند . پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد " 35 سنت " . پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : " لطفاً یک بستنی ساده " . پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت . پسرک نیز پس از خوردن بستنی ، پول خود را به صندوق پرداخت و رفت .
وقتی پیشخدمت بازگشت ، از آنچه دید ، حیرت کرد . آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، 2 سکه ی 5 سنتی و 5 سکه ی 1 سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت .