خاطرات
به بادها بسپر تا مرا رها ببرند
به چشمهات، به آغاز ماجرا ببرند
تو در کجای جهانی که قاصدک ها را
ندا دهم که مرا هم به آن کجا ببرند؟
نه یوسفی که دلم خوش شود به آمدنت
نه آن که سمت مزارت دل مرا ببرند
شکسته قامت شعرم ز داغ تو، مپسند
قصیده های مرا دست بر عصا ببرند!
بهشت، دهکده کوچکی است می خواهند
تو را به باغ تماشایی خدا ببرند
ز پیله ات به در آرند تا پرت بدهند
ز رنگ و بوی تعلق تو را جدا ببرند
به پیشواز تو آنجا فرشته ها باید
جوانه های تر و تازه حنا ببرند
حدود اشک مرا برکه بر نمی تابد
بگو مرا به سرآغاز رودها ببرند....