12 قرن است که مي گذرد،و چشم ها هنوز انتظار ديدن تو را دارند. هر روز کساني به اميد ديدار تو پا در اين جهان مي گذارند و هر روز هزاران نفر در نبودنت چشم مي بندند.
12 قرن است که نت هاي موسيقي بر روي صفحه کاغذ مي چرخند و از نيامدنت مي گويند.
12 قرن است که همه منتظراند. منتظر يک طلوع مشرقي، منتظر يک صداي پر طنين، منتظر قدم هايي از جنس آينه و منتظر.....
12 قرن است که گل هاي نرگس تو را بهانه مي کنند براي شبنم صبحگاهي خود. بيدهاي مجنون تو را بهانه مي کنند براي عشقشان.
12 قرن است که چشم ها به يک سو نگاه مي کنند و 12 قرن است که جمعه ها به اميد ديدارت آغاز و با اشک نديدنت پايان مي يابند.
12 قرن، عمر من به نيم قرن هم نمي رسد اما برايت از 12 قرن گفتم. مي داني چرا؟ برايت مي گويم. چون عاشقي و حرف عاشق را مي فهمي.
از 12 قرن برايت گفتم .اگر به اندازه اش عمر ندارم به اندازه اش خاطره دارم از نيامدنت . به اندازه اش گل هاي و درخت ها را برايت منتظر کردم، به اندازه اش عاشق سراغ دارم عاشقان بودنت، به اندازه اش شوق سراغ دارم براي ديدنت، به اندازه اش اشک سراغ دارم براي نبودنت، به اندازه اش ذوق سراغ دارم براي جمکران ديدنت و به اندازه اش.......
مي داني چه مي خواهم بنويسم. اما جرئت نوشتن ندارم.باشد حرف هايم براي دلم تا اگر روزي آمدي براي گفتن با تو حرفي داشته باشم.
بيا که حرف هايم بسيار است.......