سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هر که بگوید من دانشمندم، نادان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: پنج شنبه 103 اردیبهشت 6



پس چرا بیکار نشستی! زود باش بلوتوث بفرست. آخرین تصاویر مربوط به مهمانی بازیگر معروف سینما، تقلید صدای ماهرانه فلان آقا، بخش هایی از جدیدترین فیلم هالیوودی، آخرین مدل موی اروپایی...همه بلوتوث ها را روشن کنید!

در یکی از آثار افلاطون، فیلسوف معروف یونانی، داستان معروفی به نام "قضاوت تاموس" ذکر شده است که مضمون جالبی دارد. خصوصا برای ما که در بسیاری از موارد به راحتی خود را اسیر دست ابزارآلات کرده ایم، میتواند آموزنده باشد.

داستان از این قرار است که روزی فردی به نام تئوت نزد تاموس ،پادشاه یونان، میهمان بود. تئوت کسی بود که اختراعات و دانش های بی شماری داشت. او اختراعاتش را به شاه عرضه داشته و از او خواست تا مصریان را با این اختراعات آشنا سازد تا آنها نیز از این اختراع و مزایای آن بهره برند. پادشاه تاموس، درباره تک تک اختراعات پرسش می کند تا به فواید و مضرات آنها، آگاهی یابد. اما وقتی موضوع "کتابت" و اختراع "حروف" مطرح شد، تئوت به شاه گفت که این اختراع قدرت تفکر و خرد مصریان را بهبود می بخشد و موجب تقویت حافظه آنها می شود. پادشاه، تئوت را تحسین کرد، اما متذکر شد که به همراه ارائه این اختراع، لازم است فردی باشد تا فواید و مضرات اختراع تو را برای استفاده کنندگان از آن، روشن سازد. چرا که پادشاه معتقد بود که این حروف موجب این نیز می شود که ذهن آموزنده را به سمت فراموشی سوق دهد. پادشاه در ادامه اینطور بیان میکند که این اختراع برای تقویت حافظه نیست. بلکه برای حفظ یک خاطره است و آنچه از آن به عنوان وسیله ای برای تقویت و تحکیم حافظه یاد می شود، بیشتر شبیه سرابی است که در آن خبری از آب نیست. چرا که آنان مطالبی را می بینند، بدون اینکه آنها را آموخته باشند، تصور می کنند جزو دانایان هستند در حالیکه نادانند.

پادشاه، تئوت را تحسین کرد، اما متذکر شد که به همراه ارائه این اختراع،لازم است فردی باشد تا فواید و مضرات اختراع تو را برای استفاده کنندگان از آن،روشن سازد.

داستان تاموس نکات جالبی را به ما می آموزد و البته نشان می دهد که تاموس بیشتر بر جنبه مضرات اختراع تاکید داشته و این مساله از آن جهت مصداق پیدا می کند که ما نیز در بسیاری از موارد تنها یک جنبه از تکنولوژی را مورد استفاده قرار می دهیم. حال آنکه هر تکنولوژی از هر دوجنبه نعمت و نکبت برخوردار است و مهم این است که هر دو را در جایگاه خود بشناسیم و مورد توجه قرار دهیم.

تقریبا در آغاز دهه گذشته، آن زمان که تلفن همراه وارد جامعه ما شد، ابتدا وسیله ای دست نیافتنی و فوق مدرن محسوب می شد که تنها قشر خاصی از افراد از آن استفاده می کردند. تکنولوژی تازه ای بود که همگان را متعجب و حیران کرده بود. اما به مرور زمان حضور این تکنیک نوظهور در جامعه ما عادی تر شد و هر روز تعداد بیشتری از افراد می توانستند از داشتن آن بهره برند. آنزمان شاید کسی باور نمی کرد که روزی رسد که همه افراد جامعه به راحتی بتوانند تلفن همراه شخصی داشته باشند و اصلا داشتن این وسیله به ضروریات اولیه بدل شود و حتی به عنوان یک اسباب بازی در دسترس کودکان و نوجوانان نیز قرار گیرد.


اما اتفاق جالبی که در راستای افزایش تعداد افراد دارنده تلفن همراه، در جامعه ما رخ داد، تغییر کارکرد واقعی این وسیله بود. این بدان معناست که مثلا افراد برای داشتن گوشی همراه بیش از آنکه به امکان برقراری ارتباط در مواقع ضرورت، فکر کنند، در جستجوی نوعی از گوشی هستند که از امکانات استفاده های جانبی بیشتری برخوردار باشد.مثلا بلوتوث داشته باشد و یا یک کارت حافظه با حجم بالا که امکان دریافت انواع فایل های صوتی و تصویری در آن وجود داشته باشد.

امروز وقتی در اماکن عمومی شهر، بلوتوث گوشی خود را روشن کنید، متوجه می شوید که جمع کثیری از افراد در حال مبادله انواع پیام هایی هستند که در بیشترین موارد برای سلامت اجتماعی و فرهنگی و روانی جامعه ما خطرناک است

حال آنکه هر تکنولوژی از هر دوجنبه نعمت و نکبت برخوردار است و مهم این است که هر دو را در جایگاه خود بشناسیم و مورد توجه قرار دهیم.

با بررسی های انجام شده مشخص شده که تاکنون لطمات جبران ناپذیری به خاطر استفاده از این تکنولوژی به خانواده ها وارد شده است. وقتی افرادی به طراحی برنامه هایی می پردازند که از طریق آن با روشن شدن بلوتوث افراد می توانند به سرقت تمامی حافظه تلفن همراه بپردازند و سپس این حافظه را تبدیل به سی دی هایی برای فروش کنند، این نکته به ذهن می رسد که حریم فردی به چه سادگی در هم شکسته می شود، بدون آنکه لطمه روانی آن به افراد مورد توجه قرار گیرد. به همین سادگی عکس ها و فیلم های شخصی افرادی آبرومند و موجه، در دسترس تمامی اقشار جامعه قرار می گیرد و ضربات سنگینی را بر روح و روان افراد قربانی می گذارد.


حال سوال اینجاست که چرا قبل از ورود چنین تکنولوژی حساسی به جامعه، اطلاع رسانی و آموزش های لازم در رابطه با آن ارائه نمی شود؟ چرا پیش از آنکه جامعه، عنان اندیشه و اخلاق و فرهنگ را به همراه معنویات باارزش، از دست بدهد، پیشگیری صورت نمی گیرد؟

امروز وقتی در اماکن عمومی شهر، بلوتوث گوشی خود را روشن کنید، متوجه می شوید که جمع کثیری از افراد در حال مبادله انواع پیام هایی هستند که در بیشترین موارد برای سلامت اجتماعی و فرهنگی و روانی جامعه ما خطرناک است.

طبیعتا رشد جمعیت در کره زمین به همراه مشکلات مادی و اجتماعی گوناگون،ضرورت به کار گیری تکنولوژی را اجتناب نا پذیر ساخته است. از طرفی خاصیت تکنولوژی این است که اغلب انسانها آنرا به عنوان یک رفیق قابل اطمینان می دانند. نکته مهم دیگر این است که تکنولوژی خاصیتی دارد که آنرا در رابطه ای عمیق و نزدیک با فرهنگ قرار داده است. یعنی هر تکنولوژی این توانایی را دارد که سازنده فرهنگی نو در یک جامعه باشد و یا تغییراتی را در فرهنگ بومی یک جامعه ایجاد کند. همه موارد مذکور با توجه به داستانی که ذکر شد حاکی از این است که جامعه ما نیز همچون سایر جوامع، توانایی ایستادگی در برابر هجمه عظیم تکنولوژی را ندارد و نمی توان از ورود این جریان جلوگیری کرد اما نباید به تمامی خواسته های آن تن داد و می بایست با ایجاد برنامه های آموزشی مناسب و تاثیر گذار، نحوه استفاده و خصلت های مختلف تکنولوژی را به افراد گوشزد کرد. البته پیش از آنکه این هجمه موجب قربانی شدن افراد جامعه شود و لطمات جبران ناپذیری را وارد آورد. به راستی آیا همه ما به این نکته فکر کرده ایم که پیش از داشتن یک وسیله، مثل گوشی همراه، به تمامی معایب و مزایا و خصوصیات مختلف آن و خطراتی که می تواند برای ما به دنبال داشته باشد، بیندیشیم؟

فاطمه ناظم زاده

گروه جامعه و سیاست

منابع:

پستمن،نیل"زندگی در عیش،مردن در خوشی"ترجمه صادق طباطبایی،تهران

"بلوتوث روشن در مترو"س


 نوشته شده توسط یک گمنام در دوشنبه 87/7/22 و ساعت 8:32 عصر | نظرات دیگران()

راه رسیدن به کمال بصورت مساوى براى زن و مرد فراهم است

کتاب: زن در آینه جلال و جمال صفحه 203

نویسنده: آیة الله عبدالله جوادى آملى

کمالات انسانى در سایه عبادت واطاعت‏حق است واطاعت وعبادت، بین زن ومرد مشترک است، قهرا راه تکامل نیز مشترک خواهد بود.

به عنوان نمونه، دعاها ونیایش‏ها یکى از بهترین راههاى تکامل انسانى است، زیرا، کمال یک انسان در این است که به خداوند که علم محض وهستى صرف وقدرت صرف است نزدیک بشود وبه اخلاق آن کامل محض، متخلق بشود، وراه تخلق به اخلاق الهى وتقرب به آن کمال را، عبادت‏ها ونیایش‏ها به عهده دارند.

در این نیایش‏ها، هیچ فرقى بین زن ومرد نیست، مهم‏ترین مناجات ودعا را براى زن‏ها ومردها یکسان تجویز وتعلیم کرده‏اند، نگفته‏اند شما مردها دعاى کمیل یا مناجات شعبانیه بخوانید و زن‏ها توفیق این‏گونه نیایش‏ها را ندارند. بنابراین، در آنچه به نام کمال حقیقى است که مناجات‏ها، ودعاها، ثناها، نیایش‏ها، عبادت‏ها واطاعت‏ها ظهور کرده است‏سهم زن ومرد یکسان است. اگر زنى در خواندن مناجات شعبانیه یاجوشن کبیر، موفق‏تر از مرد باشد توفیقش در تکامل نیز بیش از مرد خواهد بود، نصیب زنها در مساله مناجات وپند واندرزگیرى، اگر بیش از مردها نباشد کمتر نیست، زیرا یک موجود عاطفى، رقیق القلب‏تر است ودر راه ذات اقدس اله رقت دل وعاطفه واحساس نقش مؤثرترى دارد، بنابراین او مى‏تواند در این راه، از مردها موفق‏تر باشد.


 نوشته شده توسط یک گمنام در سه شنبه 87/7/2 و ساعت 11:22 صبح | نظرات دیگران()

گفتارى کوتاه پیرامون مساله غیرت و تعصب

کتاب: ترجمه المیزان ج 4، ص 673

نویسنده: علامه طباطبایى

در آیه‏اى که گذشت همان طور که اشاره کردیم همه مؤمنین یعنى آنهایى که واقعا مؤمنند و آنهایى که ایمانى مستعار دارند را تحریک مى‏کرد براى قتال با دشمنان، و غیرت و تعصب آنان را به هیجان مى‏آورد، و این کارى است که هر مربى و رهبرى با مردم خود مى‏کند، و لیکن خواننده محترم اگر آیه شریفه را به دقت در نظر بگیرد و آنگاه رفتارى که خود ما به عنوان یک موجود طبیعى و به حکم آن چه طبیعت اقتضا مى‏کند عمل مى‏کنیم مقایسه کند، آن وقت ادبى از قرآن مى‏بیند که به راستى شگفت‏آور است.

توضیح این که جاى هیچ تردیدى نیست که در ساختمان بدنى و روحى انسان چیزى به کار رفته، که آدمى را در مواقعى که احساس کند دیگران به منافع او تجاوز مى‏کنند، و رعایت احترام مقدسات (مثلا اطفال و ناموس) او را نمى‏کنند، و یا در صددند آبروى او را بریزند، و خاندان او را هتک نمایند، و یا کارى دیگر از این قبیل بکنند وادار به دفاع مى‏سازد، و این لزوم دفاع از خود و از متعلقات خود حکمى است که فطرت به گردن بشر انداخته، و به وى الهام کرده، چیزى که هست‏بکار بردن این نیرو، و یا بگو اطاعت از این حکم فطرت دو جور انجام مى‏شود، یکى به نحو شایسته و آن این است که هم بکاربستنت‏به نحو شایسته و حق باشد و هم براى حفظ حق خود باشد، نه حفظ باطلت، و دیگرى بنحو ناشایست و مذموم و آن این است که هم بکاربستنت‏به نحو باطل باشد، و هم براى حفظ باطل شد، که معلوم است در این صورت چه فساد و شقاوتى در پى دارد، و چقدر نظام امور زندگى را به هم مى‏زند.

اسلام مساله غیرت و تعصب را باطل معرفى نکرده بلکه اصل آن را حفظ نموده، زیرا غیرت ریشه در فطرت انسان دارد، و اسلام هم دین فطرت است، ولى در جزئیات آن دخالت کرده است، و فرموده آن قدر از غیرت و تعصب که مطابق با فطرت است، حق است، و شاخ و برگى که اقوام به آن داده‏اند، باطل است، این اولا، و در ثانى همین ودیعه فطرى را یعنى غیرت و تعصب را از هر سویى به سوى خداى تعالى برگردانیده، و سپس موارد بسیارى که دارد همه را در یک قالب ریخت، و آن قالب عبارت است از توحید، مثلا یکى از موارد تعصب، تعصب در باره مردان است، که زنان در باره آنان تعصب مى‏ورزند، یکى دیگر در باره زنان است، که مردان نسبت‏به آنان غیرت و تعصب به خرج مى‏دهند، یکى دیگر در باره اطفال و کودکان، و به طور کلى فرزندان است، که پدران و مادران در باره آنان تعصب مى‏ورزند، همه اینها را رنگ توحید داد، به این معنا که هر جا تعصب ورزیدن، خداپسند باشد، باید تعصب ورزید، هر جا نباشد نباید اعمال کرد، پس اسلام اصل تعصب و غیرت را که حکمى است فطرى تایید مى‏کند، ولى در عین حال آن را از شوائب هوا و هوس‏ها، و اهداف فاسد و شیطانى پاک، و در همه موارد صاف مى‏کند، و همه را به صورت یک شریعت انسانى در مى‏آورد، تا انسان‏ها هم راه فطرتشان را رفته باشند، و هم دچار ظلمت تناقض و یک بام و دو هوایى نگشته مواردش با یکدیگر توافق و تسالم داشته باشند، پس آنچه اسلام بشر را به سوى آن مى‏خواند، و آن را مشروع مى‏داند، در بین موارد و اطرافش تناقض و تضادى نیست، بلکه همه در این جهت مشترکند، که از شؤون توحید به شمار مى‏روند، و همه مواردش این عنوان را دارند، که پیروى حق و متابعت از آنند، در نتیجه همه احکام آن قوانینى کلى و دائمى و ابت‏شده‏اند، (به طورى که از هر مسلمان آگاه بپرسى تعصب ورزیدن نسبت‏به خویشاوندان کافر و دشمن دین چطور است؟ جوابش منفى، و از هر کس بپرسى تعصب ورزیدن نسبت‏به مسلمانى بیگانه ولى پیرو حق چگونه است؟ جوابش مثبت است، از هر مسلمانى بپرسى غیرت ورزیدن نسبت‏به رفتار داماد با دخترت، و نسبت‏به رفتار پسرت با همسرش چطور است، جواب مى‏دهد در هر دو مورد اگر غیرت ورزیدن مایه خشنودى خدا است صحیح است، و اگر پیروى هواى نفس است‏باطل است) .

بیان آیات

"الذین آمنوا یقاتلون فى سبیل الله...الطاغوت"

در این آیه شریفه بین"الذین آمنوا"و بین"الذین کفروا"از نظر چگونه قتال کردن مقایسه شده است، که مؤمنین چه جور قتال مى‏کنند، و کفار چگونه؟ و به عبارتى دیگر از جهت نیت هر یک از دو طایفه در قتال کردنشان مقایسه شده است، تا با این بیان شرافت و فضیلت مؤمنین بر کفار در طریقه زندگیشان معلوم شود، و روشن گردد که طریقه مؤمنین، به خداى سبحان منتهى مى‏گردد، و تکیه مؤمنین بر جناب او است، ولى راه کفار به طاغوت منتهى مى‏شود، و در نتیجه این روشنگرى، مؤمنین به سوى قتال با کفار تحریک مى‏شوند.

"فقاتلوا اولیاء الشیطان ان کید الشیطان کان ضعیفا"

آنهایى که راه کفر را پیش گرفته‏اند، بدان جهت که در راه طاغوت قرار گرفته‏اند، از ولایت‏خداى تعالى خارج شده‏اند، و در نتیجه دیگر مولایى ندارند، ولى آنان همان ولى شرک و پرستش غیر خداى تعالى است، و او شیطان است، پس ولى کفار شیطان است، و ایشان نیز اولیاى اویند.

و این که در آخر آیه فرمود: کید شیطان ضعیف است، دلیلش این است که روش طاغوت که همان کید شیطان باشد، چیزى جز ضعف نیست، و به همین جهت است که مؤمنین را به بیان ضعف روش کفار تشویق و بر قتال کفار تشجیع مى‏کند، و بر کسى پوشیده نیست که ضعف کید شیطان نسبت‏به راه خدا با قوت آن نسبت‏به افراد هواپرست منافاتى ندارد.


 نوشته شده توسط یک گمنام در سه شنبه 87/7/2 و ساعت 11:20 صبح | نظرات دیگران()

دعاى دهه آخر ماه مبارک رمضان

ابن ابى عمیر از صادق آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین روایت مى‏کند که حضرت فرمود: «تقول فى العشر الاواخر من شهر رمضان کل لیلة: «اعوذ بجلال وجهک الکریم ان ینقضى عنى شهر رمضان او یطلع الفجر من لیلتى هذه و لک قبلى تبعة او ذنب تعذبنى علیه یا رحمن یا رحیم‏» در دهه آخر از ماه مبارک رمضان هر شب مى‏گویى، پناه مى‏آورم به جلال و جمال کریمت، از اینکه سپرى شود ماه رمضان از من، یا صبح امشبم بدمد، در حالى که تراست از ناحیه من گناهى یا بدى و دینى که عذابم کنى بر آن، اى رحمان و رحیم. این دعا در کتاب شریف من لا یحضره الفقیه و مفاتیح الجنان، قسمت اعمال شبهاى دهه آخر ماه رمضان، آمده است.

روزه، درمان بیماریهاى روح و جسم صفحه 228

سید حسین موسوى راد لاهیجى


 نوشته شده توسط یک گمنام در سه شنبه 87/7/2 و ساعت 11:16 صبح | نظرات دیگران()

شناخت نفس

آیا نفس و یا به عبارتى روح آدمى موجودى است مجرد از ماده؟(البته مراد ما از نفس آن‏حقیقتى است که هر یک از ما در هنگام سخن با عبارت: من، ما، شما، او، فلانى، وامثال آن از آن حکایت مى‏کنیم و یا بدان اشاره مینمائیم، و نیز مراد ما به تجرد نفس این است که‏موجودى مادى و قابل قسمت و داراى زمان و مکان نباشد).

حال که موضوع بحث روشن شد و معلوم گشت که در باره چه چیز بحث مى‏کنیم، اینک‏میگوئیم: جاى هیچ شک نیست که ما در خود معنائى و حقیقتى مى‏یابیم و مشاهده مى‏کنیم که ازآن معنا و حقیقت تعبیر مى‏کنیم به(من)، (و میگوئیم من پسر فلانم، - و مثلا در همدان متولد شدم، - من باو گفتم و امثال این تعبیرها که همه روزه مکرر داریم).

باز جاى هیچ شک و تردید نیست که هر انسانى در این درک و مشاهده مثل ما است من وتمامى انسانها در این درک مساوى هستیم و حتى در یک لحظه از لحظات زندگى و شعورمان از آن‏غافل نیستیم مادام که شعورم کار میکند، متوجهم که من منم و هرگز نشده که خودم را از یاد ببرم.

حال ببینیم این(من)در کجاى بدن ما نشسته و خود را از همه پنهان کرده؟قطعا درهیچیک از اعضاى بدن ما نیست، آنکه یک عمر میگوید(من)در داخل سر ما نیست، در سینه ما ودر دست ما و خلاصه در هیچیک از اعضاى محسوس و دیده ما نیست، و در حواس ظاهرى، مائیم‏که وجودشان را از راه استدلال اثبات کرده‏ایم، چون حس لامسه و شامه و غیره پنهان نشده و دراعضاى باطنى ما هم که وجود آنها را از راه تجربه و حس اثبات کرده‏ایم، نیست.

بدلیل اینکه بارها شده و میشود که من از اینکه داراى بدنى هستم و یا داراى حواس‏ظاهرى یا باطنى هستم، بکلى غافل میشوم و لیکن حتى براى یک لحظه هم نشده که از هستى‏خودم غافل باشم، و دائما(من)در نزد(من)حاضر است، پس معلوم میشود این(من)غیر بدن وغیر اجزاء بدن است.

و نیز اگر(من)عبارت باشد از بدن من و یا عضوى از اعضاى آن و یا(مانند حرارت)خاصیتى از خواص موجوده در آن، با حفظ این معنا که بدن و اعضایش و آثارش همه و همه مادى‏است و یکى از احکام ماده این است که بتدریج تغییر مى‏پذیرد و حکم دیگرش این است که قابل‏قسمت و تجزیه است‏باید(من)نیز هم دگرگونى بپذیرد و هم قابل انقسام باشد، با اینکه مى‏بینیم‏نیست.

به شهادت اینکه هر کس به این مشاهده، (که گفتیم آنى و لحظه‏اى از آن غافل نیست)مراجعه‏کند، و سپس همین مشاهده را که سالها قبل یعنى از آن روزیکه چپ و راست‏خود را شناخت وخود را از دیگران تمیز میداد، بیاد بیاورد، مى‏بیند که من امروز، با من آن روز، یک(من)است وکمترین دگرگونى و یا تعددى بخود نگرفته، ولى بدنش و هم اجزاء بدنش و هم خواصى که دربدنش موجود بوده، از هر جهت دگرگون شده، هم از جهت ماده و هم از جهت صورت و شکل، وهم از جهت‏سائر احوال و آثارش جور دیگرى شده، پس معلوم میشود(من)غیر از بدن من است واى بسا در حادثه‏اى نیمى از بدنش قطع شده، ولى خود او نصف نشده، بلکه همان شخص قبل ازحادثه است.

و همچنین اگر این دو مشاهده را با هم بسنجد، مى‏بیند که(من)معنائى است‏بسیط که قابل‏انقسام و تجزیه نیست، ولى بدنش قابل انقسام هست، اجزاء و خواص بدنش نیز انقسام مى‏پذیرد، چون بطور کلى ماده و هر موجودى مادى اینطور است، پس معلوم مى‏شود نفس غیر بدن است، نه

همه آن است و نه جزئى از اجزاء آن، و نه خاصیتى از خواص آن، نه آن خواصى که براى مامحسوس است و نه آن خواصى که با استدلال به وجودش پى برده‏ایم و نه آن خواصى که براى ماهنوز درک نشده است.

براى اینکه همه این نامبرده‏ها هر طورى که فرض کنید مادى است و حکم ماده این است‏که محکوم تغییر و دگرگونى است و انقسام مى‏پذیرد و مفروض ما این است که آن چیزى که درخود بنام(من)مشاهده میکنم، هیچیک از این احکام را نمى‏پذیرد، پس نفس به هیچ وجه مادى‏نیست.

و نیز این حقیقتى که مشاهده مى‏کنیم امر واحدى مى‏بینیم، امرى بسیط که کثرت و اجزاء ومخلوطى از خارج ندارد، بلکه واحد صرف است، هر انسانى این معنا را در نفس خود مى‏بیند ودرک مى‏کند که او اوست، و غیر او نیست و دو کس نیست، بلکه یکنفر است و دو جزء ندارد بلکه‏یک حقیقت است.

پس معلوم مى‏شود این امر مشهود، امرى است مستقل که حد ماده بر آن منطبق و صادق‏نیست و هیچیک از احکام لازم ماده در آن یافت نمیشود، نتیجه مى‏گیریم پس او جوهرى است‏مجرد از ماده که تعلقى به بدن مادى خود دارد، تعلقى که او را با بدن به نحوى متحد مى‏کند، یعنى‏تعلق تدبیرى که بدن را تدبیر و اداره مینماید، (و نمى‏گذارد دستگاههاى بدن از کار بیفتند و یانا منظم کار کنند)و مطلوب و مدعاى ما هم اثبات همین معنا است.

ادله و براهین منکرین تجرد روح

در مقابل ما همه علماى مادى‏گرا و جمعى از علماى الهى، از متکلمین، و نیز علماى‏ظاهربین، یعنى اهل حدیث، منکر تجرد روح شده‏اند و بر مدعاى خود و رد ادله ما برهانهائى‏اقامه کرده‏اند که خالى از تکلف و تلاش بیهوده نمیباشد.

1 - مادیین گفته‏اند: رشته‏هاى مختلف علوم با آن همه پیشرفتى که کرده و به آن حد از دقت‏که امروز رسیده، در تمامى فحص‏ها و جستجوهاى دقیقش، به هیچ خاصیت از خواص بدنى‏انسان نرسیده، مگر آنکه در کنارش علت مادیش را هم پیدا کرده، دیگر خاصیتى بدون علت مادى‏نمانده تا بگویند این اثر روح مجرد از ماده است، چون با قوانین ماده منطبق نیست و آن را دلیل‏بر وجود روح مجرد بگیرند.

و در توضیح این گفتار خود گفته‏اند: سلسله اعصاب که در سراسر بدن منتشر است، ادراکات تمامى اطراف بدن و اعضاى آن و حاسه‏هایش را پشت‏سر هم و در نهایت‏سرعت‏به عضو مرکزى اعصاب منتقل مى‏کند، و این مرکز عبارت است از قسمتى از مغز سر که‏مجموعه‏اى است متحد و داراى یک وضعى واحد، بطوریکه اجزائش از یکدیگر متمایز نیست واگر بعضى از آن باطل شود و بعضى دیگر جاى آن را پر کند، این دگرگونى‏ها در آن درک نمیشود، و این واحد متحصل همان نفس ما است که همواره حاضر براى ما است، و ما از آن تعبیر مى‏کنیم به(من).

پس اینکه احساس مى‏کنیم که ما غیر از سر و پیکرمان هستیم، درست است و لیکن صرف‏این احساس باعث نمیشود بگوئیم پس(ما)غیر از بدن و غیر از خواص بدنى ما است، بلکه ازآنجا که مرکز اعصاب مجموعه‏اى است که توارد ادراکات در آن بسیار سریع انجام میشود، لذاهیچ آنى از آن غافل نمى‏مانیم.

چون لازمه غفلت از آن بطورى که در جاى خود مسلم شده است، بطلان اعصاب و توقفش‏از عمل است و آن همان مرگ است.

و نیز اینکه مى‏بینیم نفس(من)همواره ثابت است نیز درست است، اما این هم دلیل تجردنفس نیست و از این جهت نیست که حقیقتى است ثابت که دستخوش تحولات مادى نمیشود، بلکه این حس ما است که(مانند دیدن آتش آتش‏گردان بصورت دائره)، در اثر سرعت واردات‏ادراکى، امر بر ایمان مشتبه میشود، مثل حوضى که دائما نهر آبى از این طرف داخلش میشود و ازطرف دیگر بیرون مى‏ریزد، به نظر ما مى‏رسد که آب ثابت و همواره پر است و عکس آدمى یادرخت و یا غیر آن که در آب افتاده، واحد و ثابت است.

همانطور که در مثال حوض، ما آنرا آبى واحد و ثابت‏حس مى‏کنیم، در حالیکه در واقع نه‏واحد است و نه ثابت، بلکه هم متعدد است و هم متغیر تدریجى، چون اجزاء آبى که وارد آن‏میشود، بتدریج وضع آنرا تغییر میدهد، نفس آدمى نیز هر چند به نظر موجودى واحد و ثابت وشخصى به نظر مى‏رسد، ولى در واقع نه واحد است و نه ثابت و نه داراى شخصیت.

و نیز گفته‏اند نفسى که بر تجرد آن از طریق مشاهده باطنى اقامه برهان شده، در حقیقت‏مجرد نیست، بلکه مجموعه‏اى از خواص طبیعى است و آن عبارت است از ادراکهاى عصبى که‏آنها نیز نتیجه تاثیر و تاثرى است که اجزاء ماده خارجى و اجزاء مرکب عصبى، در یکدیگر دارند، و وحدتى که از نفس مشاهده میشود، وحدت اجتماعى است نه وحدت حقیقى و واقعى.

رد ادله مادیین منکر تجرد روح

مؤلف: اما اینکه گفتند: (رشته‏هاى مختلف علوم با آن همه پیشرفت که کرده و به آن حد ازدقت که امروز رسیده، در تمامى فحص‏ها و جستجوهاى دقیقش، به هیچ خاصیت از خواص بدنى‏انسان نرسیده مگر آنکه در کنارش علت مادیش را هم پیدا کرده، دیگر خاصیتى بدون علت مادى‏نماند، تا بگوئى این اثر روح مجرد از ماده است)سخنى است‏حق و هیچ شکى در آن نیست، لکن‏این سخن حق، دلیل بر نبود نفس مجرد از ماده که برهان بر وجودش اقامه شده، نمیشود.

دلیلش هم خیلى روشن است، چون علوم طبیعى که قلمرو تاخت و تازش چهار دیوارى ماده‏و طبیعت است، تنها میتواند در این چهار دیوارى تاخت و تاز کند، مثلا خواص موضوع خود(ماده)را جستجو نموده احکامى که از سنخ آن است کشف و استخراج نماید، و یا خواص آلات وادوات مادى که براى تکمیل تجارب خود بکار مى‏برد بیان کند و اما اینکه در پشت این‏چهار دیوارى چه مى‏گذرد و آیا چیزى هست‏یا نه؟و اگر هست چه آثارى دارد؟در این باره نبایدهیچگونه دخل و تصرفى و اظهار نظرى بنماید نه نفیا و نه اثباتا.

چون نهایت چیزى که علوم مادى میتواند در باره پشت این دیوار بگوید این است که من‏چیزى ندیدم، و درست هم گفته چون نباید ببیند، و این ندیدن دلیل بر نبودن چیزى نیست، (وبه همین دلیل اگر علوم مادى هزار برابر آنچه هست‏بشود، باز در چهار دیوارى ماده است)و درداخل این چهار دیوارى هیچ موجود غیر مادى و خارج از سنخ ماده و حکم طبیعت، نیست تا اوببیند.

و اگر مادیین پا از گلیم خود بیرون آورده، بخود جرات داده‏اند که چنین آسان مجردات رامنکر شوند علتش این است که خیال کرده‏اند کسانیکه نفس مجرد را اثبات کرده‏اند، از ناآگاهى وبى بضاعتى بوده، به آثارى از زندگى که در حقیقت وظائف مادى اعضاى بدن است‏برخورده‏اند، وچون نتوانسته‏اند با قواعد علمى توجیهش کنند، از روى ناچارى آن را به موجودى ماوراى ماده‏نسبت داده‏اند و آن موجود مجرد فرضى را حلال همه مشکلات خود قرار داده‏اند.

و معلوم است که این حلال مشکلات به درد همان روزهائى میخورده که علم از توجیه آن‏خواص و آثار عاجز بوده و اما امروز که علم به علل طبیعى هر اثر و خاصیتى پى برده، دیگر نبایدبدان وقعى نهاد، نظیر این خیال را در باب اثبات صانع هم کرده‏اند.

و این اشتباه فاسدى است، براى اینکه قائلین به تجرد نفس، تجرد آن را از این راه اثبات‏نکرده‏اند و چنان نبوده که آنچه از آثار و افعال بدنى که علتش ظاهر بوده به بدن نسبت دهند، وآنچه که به علت مادیش پى نبرده‏اند به نفس مستند کنند، بلکه تمامى آثار و خواص بدنى را به علل‏بدنى نسبت میدهند، چیزیکه هست‏به بدن نسبت میدهند بدون واسطه، و به نفس هم نسبت میدهند، اما بواسطه بدن، و آثارى را مستقیما به نفس نسبت میدهند که نمیشود به بدن نسبت داد، مانند علم‏آدمى به خودش و اینکه دائما خودش را مى‏بیند، که بیانش گذشت.

و اما اینکه گفتند: (بلکه از آنجا که مرکز اعصاب مجموعه‏اى است که توارد ادراکات در آن‏بسیار سریع انجام میشود و لذا هیچ آنى از آن غافل نمى‏مانیم الخ، سخنى است که معناى درستى‏ندارد و شهودى که از نفس خود داریم، به هیچ وجه با آن منطبق نیست).

مثل اینکه آقایان از شهود نفسانى خود غفلت کرده و رشته سخن را از آنجا به جاى دیگربرده‏اند، به واردات فکرى و مشهودات حسى برده‏اند، که پشت‏سر هم به دماغ وارد میشود و به‏بحث از آثار این توالى و توارد پرداخته‏اند.

من نمى‏فهمم چه ربطى میان آنچه ما اثبات مى‏کنیم و آنچه آنان نفى مى‏کنند هست؟اگرامورى پشت‏سر هم و بسیار زیاد که واقعا هم زیاد و متعدد است، فرض بشود این امور بسیار زیادچگونه میتواند یک واحد را تشکیل دهد بنام(من و یا تو)؟علاوه این امور بسیار زیاد که‏عبارت است از ادراکات وارده در مرکز اعصاب، همه امور مادى هستند و دیگر ماوراى خود، غیر از خود چیزى نیستند، و اگر آن امر(من)که همیشه جلو شعور ما حاضر و مشهود است ویکى هم هست، عین این ادراکات بسیار باشد، پس چرا ما آن را بسیار نمى‏بینیم و چرا تنها آن امرواحد(من)را مى‏بینیم و غیر آن را نمى‏بینیم؟ این وحدت که در آن امر براى ما مشهود و غیر قابل‏انکار است از کجا آمد؟.

و اما پاسخى که آقایان از این پرسش داده و گفتند: وحدت، وحدت اجتماعى است، کلامى‏است که به شوخى بیشتر شباهت دارد تا به جدى براى اینکه واحد اجتماعى وحدتش واقعى وحقیقى نیست، بلکه آنچه حقیقت و واقعیت دارد، کثرت آن است، و اما وحدتش یا وحدتى است‏حسى، مانند خانه واحد و خط واحد، و یا وحدتى است‏خیالى، مانند ملت واحد و امثال آن، نه‏وحدت واقعى، چون خط از هزاران نقطه و خانه از هزاران خشت و ملت از هزاران فرد تشکیل‏شده است.

و آنچه ما در باره‏اش صحبت مى‏کنیم، این است که ادراکات بسیار که در واقع هم بسیارندبراى صاحب شعور یک شعور واقعى باشند، و در چنین فرض لازمه اینکه میگویند: این ادراکات‏فى نفسه متعدد و بسیارند، به هیچ وجه سر از وحدت در نمى‏آورد و فرض اینجا است که در کنار این‏شعورها و ادراکات کس دیگرى نیست که این ادراکهاى بسیار را یکى ببیند، بلکه به گفته شما خوداین ادراکهاى بسیار است که خود را یکى مى‏بیند(بخلاف نظریه ما که این اشکالها بدان متوجه‏نیست، ما در وراى این ادراکات، نفسى مجرد از ماده قائلیم که سراپاى بدن و سلسله اعصاب وبافته‏هاى مغزى و حواس ظاهرى و باطنى، همه و همه ابزار و وسائل و وسائط کار او هستند، واو در این چار دیوارى بدن نیست، بلکه تنها ارتباط و علاقه‏اى باین بدن دارد).

و اگر بگویند: آن چیزیکه در ساختمان بدنى من(من)را درک مى‏کند، جزئى از مغز است‏که ادراکهاى بسیار را بصورت واحد(من)درک مى‏کند نه سلسله اعصاب، در جواب میگوئیم: بازاشکال بحال خود باقى است، زیرا فرض این بود که این جزء از مغز عینا خود همان ادراکهاى‏بسیار و پشت‏سر هم است نه اینکه در یک طرف مغز سر، جزئى باشد که قوه درکش متعلق باین‏ادراکهاى بسیار شود، آنطور که قواى حسى بمعلومات خارجى تعلق مى‏گیرد، آنگاه از آن معلومات‏صورت‏هائى حسى انتزاع مى‏کند(دقت فرمائید).

سؤال دیگرى که در باره این امر مشهود و فراموش نشدنى(من)هست و جوابش هم همان‏جوابى است که در باره وحدت آن از دو طرف گفته شده، اینستکه این امرى که به نظر شما مادى‏است‏با اینکه ماده ثبات ندارد و دائما در تحول است و انقسام مى‏پذیرد، ثبات و بساطت‏خود رااز کجا آورد؟نه فرض اول شما میتواند جوابگوى آن باشد و نه فرض دوم.

علاوه بر اینکه فرض دوم شما هم در پاسخ از سؤال قبلى - یعنى این سؤال که چگونه‏ادراک‏هاى متوالى و پشت‏سر هم با شعور دماغى بصورت وحدت درک شود - و هم از این سؤال‏ما که چرا(من)تحول و انقسام نمى‏پذیرد فرض غیر درستى است آخر دماغ و قوه‏اى که در آن‏است و شعورى که دارد و معلوماتى که در آن است، با اینکه همه امورى مادى هستند، و ماده ومادى کثرت و تغیر و انقسام مى‏پذیرد، چطور همواره بصورت امرى که هیچیک از این اوصاف راندارد، حاضر نزد ما است؟با اینکه در زیر استخوان جمجمه ما، جز ماده و مادى چیز دیگرى‏نیست؟

و اما اینکه گفتند: (بلکه این حس ما است که در اثر سرعت واردات ادراکى امر برایش‏مشتبه میشود و کثیر را واحد و متغیر را ثابت و متجزى را بسیط درک مى‏کند)، نیز غلطى است‏واضح، براى اینکه اشتباه خود یکى از امور نسبى است که با مقایسه و نسبت صورت مى‏گیرد، نه‏از امور نفسى و واقعى، چون اشتباه هم هر قدر غلط باشد، براى خودش حقیقت و واقعیت است، مثلا وقتى ما اجرام بسیار بزرگ آسمان را ریز و کوچک و بصورت نقطه‏هائى سفید مى‏بینیم وبراهین علمى به ما مى‏فهماند که در این دید خود اشتباه کرده‏ایم و همچنین اگر شعله آتش‏گردان رادائره مى‏بینیم، و اشتباهات دیگرى که حس ما مى‏کند، وقتى اشتباه است که آنچه را در درک خودداریم، با آنچه که در خارج هست‏بسنجیم، آنوقت مى‏فهمیم که آنچه در درک ما هست در خارج‏نیست، این را میگوئیم اشتباه، و اما آنچه که در درک ما هست‏خودش اشتباه نیست، به شهادت‏اینکه بعد از علم به اینکه اجرام آسمانى به قدر کره زمین ما و یا هزاران برابر آن است، باز هم ماآنها را بصورت نقطه‏هائى نورانى میبینیم و باز هم شعله آتشگردان را بصورت دائره میبینیم پس دراینکه آن جرم آسمان در دید ما نقطه است و آن شعله دائره است، اشتباهى نیست، بلکه اشتباه‏خواندنش، اشتباه و غلط است.

و مسئله مورد بحث ما از همین قبیل است، چه وقتى حواس ما و قواى مدرکه ما امور بسیارو امور متغیر و امور متجزى را بصورت واحد و ثابت و بسیط درک کند، این قواى مدرکه ما، دردرک خود اشتباه کرده، براى اینکه وقتى معلوم او را با همان معلوم در خارج مقایسه مى‏کنیم، مى‏بینیم با هم تطبیق نمى‏کند، آنوقت میگوئیم اشتباه کرده، و اما اینکه معلوم او براى او واحد وثابت و بسیط است که دروغ نیست و گفتگوى ما در همین معلوم است، از شما مى‏پرسیم: این‏معلوم فراموش نشدنى ما(من)چیست؟مادى است؟یا مجرد؟اگر مادى است پس چرا واحد وثابت و بسیط است و چگونه یک امرى که هیچگونه آثار مادیت و اوصاف آن را ندارد در زیرجمجمه ما جا گرفته و هرگز هم فراموش نمیشود؟و اگر مجرد است که ما هم همین را مى‏گفتیم.

پس از مجموع آنچه گفته شد، این معنا روشن گردید: که دلیل مادیین از آنجا که از راه حس‏و تجربه و در چهار دیوارى ماده است، بیش از عدم وجدان(نیافتن)را اثبات نمى‏کند، ولى‏خواسته‏اند با مغالطه و رنگ‏آمیزى عدم وجدان را به جاى عدم وجود(نبودن)جا بزنند، ساده‏تربگویم دلیلشان تنها این را اثبات کرد که ما موجودى مجرد نیافتیم، ولى خودشان ادعا کردند: که‏موجود مجرد نیست، در حالیکه نیافتن دلیل بر نبودن نیست.

و آن تصویرى که براى جا زدن(نیافتن)بجاى(نبودن)کردند، تصویرى بود فاسد که نه بااصول مادیت که نزد خودشان مسلم و به حس و تجربه رسیده است، جور در مى‏آید و نه با واقع‏امر.

آنچه که علماى روانکار و عصر جدید در نفى تجرد روح فرض کرده‏اند

2- و اما آنچه که علماى روانکاو عصر جدید در نفى تجرد نفس فرض کرده‏اند، این‏است که نفس عبارت است از حالت متحدى که از تاثیر و تاثر حالات روحى پدید مى‏آید، چون‏آدمى داراى ادراک بوسیله اعضاى بدن هست، داراى اراده هم هست، خوشنودى و محبت هم‏دارد، کراهت و بغض نیز دارد، و از این قبیل حالات در آدمى بسیار است که وقتى دست‏به دست‏هم میدهند و این، آن را و آن، این را تعدیل مى‏کند و خلاصه در یکدیگر اثر مى‏گذارند، نتیجه‏اش‏این میشود که حالتى متحد پدید مى‏آید که از آن تعبیر مى‏کنیم به(من).

در پاسخ اینان میگوئیم: بحث ما در این نبود، و ما حق نداریم جلوى تئوریها و فرضیه‏هاى‏شما را بگیریم، چون اهل هر دانشى حق دارد فرضیه‏هائى براى خود فرض کند و آن را زیر بناى‏دانش خود قرار دهد(اگر دیوارى که روى آن پى چید بالا رفت‏به صحت فرضیه خود ایمان پیداکند و اگر دیوارش فرو ریخت، یک فرضیه دیگرى درست کند).

گفتگوى ما در یک مسئله خارجى و واقعى بود که یا باید گفت هست، یا نیست نه اینکه‏یکى وجودش را فرض کند و یکى نبودش را، بحث ما بحثى فلسفى است که موضوعش هستى‏است در باره انسان بحث مى‏کنیم که آیا همین بدن مادى است‏یا چیز دیگرى ماوراى ماده است.

3- جمعى دیگر از منکرین تجرد نفس، البته از کسانیکه معتقد به مبدا و معادند در توجیه‏انکار خود گفته‏اند: آنچه از علوم، مربوط به زندگى انسان، چون فیزیولوژى و تشریح بر مى‏آید، این‏است که آثار و خواص روحى انسان مستند هستند به جرثومه‏هاى حیات، یعنى سلولهائى که اصل‏در حیات انسان و حیوانند و حیات انسان بستگى به آنها دارد، پس روح یک اثر و خاصیت‏مخصوصى است که در این سلولها هست.

و تازه این سلولها داراى ارواح متعددى هستند، پس آن حقیقتى که در انسان هست و باکلمه(من)از آن حکایت مى‏کند، عبارت است از مجموعه‏اى از ارواح بیشمار که بصورت اتحادو اجتماع در آمده و معلوم است که این کیفیت‏هاى زندگى و این خواص روحى، با مردن آدمى ویا به عبارتى با مردن سلولها، همه از بین مى‏رود و دیگر از انسان چیزى باقى نمى‏ماند.

بنا بر این دیگر معنا ندارد بگوئیم: بعد از فناى بدن و انحلال ترکیب آن، روح مجرد او باقى‏میماند، چیزیکه هست از آنجائیکه اصول و جرثومه‏هائیکه تاکنون با پیشرفت علوم کشف شده، کافى نیست که بشر را به رموز زندگى آشنا سازد و آن رموز را برایش کشف کند، لذا چاره‏اى‏نداریم جز اینکه بگوئیم: علل طبیعى نمیتواند روح و زندگى درست کند و مثلا از خاک مرده‏موجودى زنده بسازد، عجالتا پیدایش زندگى را معلول موجودى دیگر، یعنى موجودى‏ماوراء الطبیعه بدانیم.

و اما استدلال بر تجرد نفس از جهت عقل بتنهائى و بدون آوردن شاهدى علمى، استدلالى‏است غیر قابل قبول که علوم امروز گوشش بدهکار آن نیست، چون علوم امروزى تنها و تنها برحس و تجربه تکیه دارد و ادله عقلى محض را ارجى نمى‏نهد(دقت فرمائید).

مؤلف: خواننده عزیز مسلما توجه دارد که عین آن اشکالهائى که بر ادله مادیین واردکردیم، بر دلیلى که این طائفه براى خود تراشیده‏اند نیز وارد است‏باضافه این خدشه‏ها که اولااگر اصول علمى که تاکنون کشف شده، نتوانسته حقیقت روح و زندگى را بیان کند، دلیل نمیشودبر اینکه بعدها هم تا ابد نتواند آن را کشف کند، و نیز دلیل نمیشود بر اینکه خواص روحى(که شماآنرا مستند به جرثومه حیات میدانید)در واقع مستند به علل مادى که تاکنون دست علم ما بدان‏نرسیده نبوده باشد، پس کلام شما مغالطه است که علم بعدم را بدون هیچ دلیلى بجاى عدم علم جازده‏اید.

و ثانیا استناد بعضى از حوادث عالم - یعنى حوادث مادى - به ماده و استناد بعضى‏دیگر - یعنى حوادث و خواص زندگى - به ماوراء طبیعت که خدایتعالى باشد مستلزم این است که‏براى ایجاد عالم، قائل به دو اصل باشیم، یکى مادى و یکى الهى و این حرف را نه دانشمندان‏مادى میپسندند و نه الهى و تمامى ادله توحید آن را باطل میکند.

ترجمه تفسیر المیزان جلد 1 صفحه 549 علامه سید محمد حسین طباطبایى


 نوشته شده توسط یک گمنام در سه شنبه 87/7/2 و ساعت 10:44 صبح | نظرات دیگران()

الطمینه

علمای سلفی الجزایر در فتوایی جنجال‏برانگیز در این کشور آفریقایی خوردن زولبیا (شیرینی مخصوص ماه رمضان) را حرام اعلام کردند.

یکی از شیوخ سلفی در کشور آفریقایی الجزایر در فتوایی زولبیا را که در الجزایر با نام «الطمینه» شناخته می‏شود و در ماه مبارک رمضان از شیرینی‏های پرطرفدار در این کشور به شمار می‌رود، تحریم اعلام کرد.

«شیخ محمدعلی فرکوس المکنی» معروف به ابو‏عبدالعزیز، در فتوایی حکم حرمت الطمینه و شیرینی‏های دیگری که در ماه رمضان استفاده می‏شود را صادر کرد.

برای تناول این شیرینی وجود دلیل شرعی لازم است؛ در حالی که چنین دلیلی وجود ندارد»!!

بدین ترتیب بسیاری از مریدان و پیروان وی خود را از خوردن این شیرینی لذیذ که به گفته ابو‏عبدالعزیز «بدعت» به شمار می‌رود که در دین وارد شده است، محروم کردند.

وی می‌افزاید: «برای تناول این شیرینی وجود دلیل شرعی لازم است؛ در حالی که چنین دلیلی وجود ندارد»!!

منبع : تابناک

 نوشته شده توسط یک گمنام در جمعه 87/6/22 و ساعت 12:47 صبح | نظرات دیگران()

انتظار

دهه اول ماه مبارک رمضان تمام شد و در آستانه ورود به دهه دوم قرارداریم. آخرین روز و شب و لحظات دهه اول ، لحظاتی است که منتسب به امام زمان است. شب جمعه و روز جمعه. در بسیاری از دعاهای ماه رمضان مثل دعای افتتاح اشاره به امام زمان علیه السلام وجود دارد و این یعنی اینکه ماه رمضان و روزه واقعی جدا از امام زمان و یاد او نیست.

بخشی از سخنان حجةالاسلام سیدمهدی طباطبایی در مورد ماه مبارک رمضان و ارتباط آن با ولی عصر علیه السلام را با هم می خوانیم و در این ماه مبارک برای فرج آن عزیز غایب از نظر دعا می کنیم. آمین

* * * * *

یکی از مهمترین ارکان عبادت، اطاعت از ولی خدا است و اطاعت از امام زمانعلیه السلام به عبادت و رفتار و منش انسان طراوت می بخشد.

با این نوع نگاه می توان به ارتباط عمیق ماه مبارک رمضان با ولایت پی برد زیرا توجه صرف به عبادت و غفلت از اطاعت باعث فقدان مهمترین رکن عبادت می شود. عبادت اطاعت از ولی خدا است و اگر اطاعت نباشد، عبادتی نیست. اطاعت گره خورده به عبادت است و این اطاعت نیز باید از امام معصوم علیه السلام باشد. ظاهر عبادت خشک است و طراوت بخش عبادت همان ولایت و اطاعت از امام علیه السلام است.

ولایت اهل بیت علیه السلام به ویژه در ماه رمضان و توجه به امام زمان علیه السلام طراوتی را در انسان ایجاد می کند که وظایف انسانی و دینی ، همه در وقت خود ادا می شود.

ائمه اطهار علیهم السلام در طول تاریخ مفسر قرآن کریم بوده اند. قرآن کریم و عترت همراه هم هستند و از هم جدا نمی شوند. ماه رمضان ماه نزول قرآن است و قرآن هر سال در شب قدر بر امام زمان علیه السلام نازل می شود.

روح قرآن امام زمان علیه السلام است. حضرت حجت (عج) قرآن ناطق است. امام زمان علیه السلام فقط مبین و توضیح دهنده قرآن کریم نیست بلکه عابد و عمل کننده به قرآن است و اگر با امام رابطه نداشته باشیم، نمی توانیم از قرآن بهره مند شویم.

هر قاری و حافظ قرآن اگر دور از ولایت امام زمان (عج) باشد آن قرآن و تلاوت در درون او نقش سازنده نخواهد داشت و اگر به اطاعت برخیزد اطاعت او را به کمال لایق می رساند. قرآن تنها ابزار ارتباط ما با امام زمان است و هنگام قرائت قرآن نباید از نگاه امام غافل شویم و با قرائت قرآن و توجه به ولی الله ارتباط با پروردگار قوی تر می شود.


منبع: خبرگزاری شبستان؛ با اندکی تصرف
 نوشته شده توسط یک گمنام در جمعه 87/6/22 و ساعت 12:12 صبح | نظرات دیگران()
<      1   2   3      
درباره خودم

خاطرات
یک گمنام
شهیدان از همان آغاز ،ساکنان بهشت عدن الهی بوده اند.

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 18
بازدید دیروز: 33
مجموع بازدیدها: 225692
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو